بچه که بودیم، زمان جنگ، توی یک پادگان نیمه نظامی، قصرفیروزه زندگی میکردیم. بخشی از نیروی هوایی بود و فکر کنم بخشی از سرای عراقی هم در آنجا نگهداری میشدند. حتی قبل ازینکه حملات هوایی به شهرها شروع شود هم در 100 متری خانه ما یک تپه با قلوهسنگ ساخته بودند، بالاش یک ضد هوایی نصب کرده بودند. من عاشق اونجا بودم، گوشه دنج و کوهنوردی (!)، ور رفتن با لولههای خالی ضدهوایی و .... با علیرضا یه روز رفتیم کوهنوردی. سربازا اونجا کشیک بودن دم غروب بود. یکیشون از پشت ضدهوایی پایین اومد «بچهها اینجا خطرناکه برای چی اومدین اینجا؟» من «ما دنبال گل لاله میگردیم و سنگواره»، «سنگواره دیگه چیه؟» ، «هیچی. گل لاله» . «بیا من اینجا چند تا دیدم» . من: «نه ما هر روز داریم اینجا رو میگردیم. نیست» ..... سربازه یکم گشت تا ناامید شد .... گلهای فوقالعادهای بود. لالههایی به اندازه یک فنجان، با رنگ قرمز و سیاه داغ، لطیفترین گلی که دیده باشید، فوقالعاده نادر، که فقط روی تپه ضد هوایی ممکن بود پیداش کنی ....
نظرات دیگران []